نمیدانم تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم یا نفسم را به اندازه تو نمیدانم چون تو را دوست دارم نفس میکشم یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم زندگیم تکرار دوست داشتنِ توست یا تکرار دوست داشتن تو زندگیم تنها میدونم که دوست داشتنت لحظه لحظه ی زندگیمو میسازه و عشقت ذره ذره ی وجودمو تو را دوست دارم اما چطور انگار كه قلبم را همچون شيشهای در مشت فشرده و انگشتهايم را بريده باشم تا حد قطع شدن يعنی ديوانهوار تو را دوست دارم مثل یک استکان چای کمر باریک است نزدیکش که میشوم عطرش مثل دارچین توی سرم میپیچد من در خیال چشم هایت زل میزنم و دستت را میگیرم عطر هل هولم میکند و میبوسمت میبوسمت شیرین مثل نباتی پس الکی نیستی خستگی هایم را دور میریزی معجون زیبای دوست داشتنی ام دوستت دارم چطور ثابت کنم که حضور تو در جهان مثل حضور آب و درختان است تو گل آفتابگردانی تو نخلستانی تو ترانهای که از تاریکی دل به دریا زدهای ای کاش شبیه خیالم بودی باوفا و ماندگار و یا کاش خیالم شبیه تو بودند و رهایم می کردند آخ که نمیدانی چه آشوبی به پامیکنند این یادگاری عشق اشک ریزت دلم می خواهد بودنت مثل قصهٔ روز و شب باشد ابدی هرگز تمام نشود می فهمی همیشگی باشد همیشگی ???? قشنگ ترین دیالوگی که شنیدم این بود : آل پاچینو :تا حالا عاشق شدی ؟ دنیرو : بیست سالم که بود سی ثانیه عاشق شدم آل پاچینو : حالا چی دنیرو:سی ساله دارم به اون سی ثانیه فکر میکنم
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|